خدايافقط تورامي خواهم....باورکرده ام فقط تويي سنگ صبورحرف هايم...مي ترسم از اينکه بگويم دوستش دارم...اون نمي دونه که بادل من چه کرده...نميدونه که دلي رواسيرخودش کرده...
هنوزدرباورم نيست که دل به اودادم واون شده همه هستي ام...روزهاي اول آشنايي رابيادمياورم آمدنش زيبابود...آنقدرزيباحرف ميزدکه به راحتي دل به اوباختم واوشداولين عشقم درزندگي...
بارالهاگويي توتمام زيبايي هاي عالم رادرچهره وکلام اونهاده بودي...واينگونه مرااسيراوکردي ودل کندن ازاوشدبرايم محال وداشتنش بزرگ ترين آرزويم درزندگي...
حال که عاشقش شدم توبگوچه کنم که تنهايم نگذارد...خداياامشب به توميگويم چونتوتنهامونس تنهايي هايم هستي ...چگونه بگويم بدون اوميميرم..اورفته ودرباورم نيست نبودنش...
خودخوب ميدانم اومراکودکي فرض کردکه نميداندعشق چيست وبراي عاشقي حرمتي قايل نميباشد...مرابه بازي گرفت ياشايداوهم واقعاعاشقمبود...
اعتراف ميکنم نفسم به بودن او وابسته است...بعدرفت اودگراين نفس راهم نميخواهم...
حال توبگوچه کنم؟بارخدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه......
که دوستش دارم ودارم هنوز
نظرات شما عزیزان:
.gif)